بعد از عمل سختی که لیلی داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد
به آرامی چشم باز کرد و نام مجنون را زمزمه کرد و جویای او شد
پرستار: آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی
لیلی: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت
پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم لیلی خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
لیلی: بی درنگ یاد مجنون افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد: آخه چرا؟؟؟؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود
و بی امان گریه میکرد
! پرستار: شوخی کردم بابا
رفته دستشویی الان میآد
نظرات شما عزیزان:
setare
ساعت14:54---30 بهمن 1390
|